" بوی بارون میدی "
یادش میومد. اون بهش گفت بوی بارون میده.
" بوی رز خیس خورده "
" بوی جنگل مرطوب "
بارون واسه اون خیلی معنا داشت... برای همین وقتی این جمله رو از زبونش شنید، قلبش لرزید.
پس بوی بارون میداد؟
بوی لبخند غمگین..
بوی شادی آبی رنگ..
بوی تنهایی.
وقتی اون آدم رفت، بارون تمام زندگیشو گرفت.
بین گریههاش خندید.
بین خوشحالیهاش اشک ریخت.
توی جمع، حتی وقتی با دیگران حرف میزد، تنها موند.
بارون شده بود تنها خاطرش از اون آدم..
وقتی قطرههای آب به صورتش میخورد، لبخند میزد.
گلهای نداشت.
مهم نبود که اون دیگه نیست.
روزای خوبشون، خندههاشون، لمسهاشون..
تمام اینا توی ذهنش حک شده بودن.
عیبی نداشت اگه تنها مونده بود.
عیبی نداشت اگه درد میکشید.
عیبی نداشت اگه خسته بود.
عیبی نداشت اگه بریده بود.
اون آدم دلیلی شده بود تا زیر بارون هم.. لبخند بزنه.
+ اینور که بارون نیومده...
ولی چندوقتیه
هوای قلبم
هوای دوروبریام
هوای بیان
بارونیه..
نه؟..
کاش هممون یاد بگیریم.. زیر بارون هم لبخند بزنیم.
کاش یاد بگیریم.. عیبی نداره.
کاش یاد بگیریم.. بارونی بودن رو..