Seventh - 7
:)
7) اگه قرار بود تا اخر عمرتون در یک لحظه زندگی کنید.. یعنی اون لحظه ای که با خودتون میگید : اه..کاش زمان همین الان متوقف بشه، اون لحظه رو با توجه به اتفاقات تمام این چند روز بنویسید...
به نور نگاه میکرد... کاملا مستقیم... اما چشماشو اذیت نمیکرد.
دست فرشته رو توی دستش فشار میداد.
پلک طولانیای زد و وقتی بازش کرد، نور اطرافشو گرفته بود. بین ابرها معلق بود و فرشته نبود. دید روبروش ایستاده و به جایی خیرست. وقتی صداش زد، سرشو برگردوند سمتش.
" کجا میری؟ "
دستشو سمت مگی دراز کرد. مگی آروم با دست سردش اونو گرفت و همراهش پرواز کرد. وقتی به اطرافشون اشاره کرد، سرشو چرخوند و چشماش از تعجب درشت شد...
میون ابرها، خونوادشو دید. کنارش بودن و باهم میخندیدن...
بعد خاطراتش با دوستاش و هرکسی که میشناخت روی ابرها نقش بست...
اشکهاش، خندههاش، تنهاییهاش، لبخنداش، بیقراریهاش، بدترین و بهترین لحظههاش... همشون از جلوش گذر کردن.
میون اون اتفاق، متوجه لبخند فرشته شد و بعد... صدایی توی ذهنش پخش شد...
When you try your best, but you don't succeed
وقتی تمام تلاشت رو میکنی، اما موفق نمیشی
When you get what you want, but not what you need
وقتی چیزی که میخوای رو بدست میاری اما چیزی که نیاز داری نیست
When you feel so tired, but you can't sleep
وقتی خیلی خستهای، اما نمیتونی بخوابی
Stuck in reverse
دائم پسرفت میکنی
And the tears come streaming down your face
و اشکها روی صورتت جاری میشن
When you lose something you can't replace
وقتی چیزی رو ازدست میدی که نمیشه جایگزینش کرد
When you love someone, but it goes to waste
وقتی عاشق کسی هستی، اما عشقت تباه میشه
Could it be worse?
از این بدترم هست؟
Lights will guide you home
نورها تو رو به خونه هدایت میکنن
And ignite your bones
و استخونهات رو گرم میکنن
And I will try to fix you
و من سعی میکنم روبراهت کنم
And high up above or down below
توی پستیها و بلندیها
When you're too in love to let it go
وقتی اونقدر عاشقشی که نمیتونی فراموشش کنی
But if you never try, you'll never know
ولی اگر امتحان نکنی هیچوقت نمیفهمی
Just what you're worth
که چقدر باارزشی
Lights will guide you home
نورها تو رو به خونه هدایت میکنن
And ignite your bones
و استخونهات رو گرم میکنن
And I will try to fix you
...و من سعی میکنم روبراهت کنم
چشماشو روی هم گذاشت و لحظهی بعد، به زمین برگشته بود. اثری از فرشته نبود.
قلبش گرم بود... دستاش دیگه یخ نکرده بودن. به خودش که اومد... دید هنوز داره لبخند میزنه، هنوز صورتش خیس بود. پشت دستشو روی گونههاش کشید و اشکاشو پاک کرد.
دیگه اون حفرهی عمیق و تنها رو توی قلبش حس نمیکرد... سرشو بالا آورد و به آسمون لبخند زد.
" ازت ممنونم... "
با صدایی لرزون زمزمه کرد و متوجه صدایی کنار پاش شد. سرشو پایین گرفت یه گربهی سیاه دید. روی زمین زانو زد و اونو برداشت.
" هی... توام گم شدی؟ "
گربه در جواب میومیو کرد و مگی خندید.
" من... تازه پیدا شدم. "
از جاش بلند شد، گربه رو توی آغوشش گرفت و با لبخندی که از روی لبهاش پاک نمیشد، سمت خونه رفت.
تمام~
+ یکی از بهترین چالشهام بود... از ته قلبم میگم اینو...
ممنون بابت این معجزهی قشنگ، ایزو چان :)