دوازده سالم بود که اسمم شد "مارگارت فراست"

کلی اسم عوض کردم توی این پنج سال... حسابشونو واقعا ندارم

اما هنوزم که هنوزه به "مگی" میشناسنم

هفده تا زمستون دیدم

رشته ریاضی

اگه عمری باقی موند، مترجم زبان انگلیسیِ آینده

میشه گفت دست به قلمم خوبه

اولین باری که به خودم افتخار کردم، وقتی بود که بابام قلممو با دلنوشته های سعدی مقایسه کرد

می دونستم در حد اون استاد نیستم، ولی همین بود که شیرینش میکرد

یکمی خستم، ولی هنوز رو پام

در تلاش برای رد شدن از این جهنم که بهش میگن "سال تحصیلی"

و بعد یه جهنم بدتر به اسم "کنکور"

سرتونو درد نیارم ...

یه آرمی دلشکسته

یه اوتاکوی پیر

بعد دوسال باز برگشته سر وبلاگ نویسی !

~~~