Sixth - 6
6) این روزهای تلخ و شیرین..باور میکنی هزاران نفر این راه رو رفتن؟
خیلیا دارن به شادی میرسن،اما این شادی ثباتی داره؟
و ایا این روزهای پوچ به پایانش میرسه؟
من نمیدونم!امشب اخرین شب داستان ماست،فردا روز موعوده.پایان فرداست، اما شروع پایان امشبه..
هیچ چیز دیگه به تو بستگی نداره..
به دختر کوچولویی بستگی داره که از قلبت بیرون اومده،از وجودت،از روحت...
با چشمهای درشتش نگاهت میکنه و با دست های نحیفش دامن سفید حریرش رو دور انگشتهاش میپیچونه.
و تو صدای بشاش اون رو میشنوی که با خنده میگه : باهام بازی میکنی؟بیا خوش بگذرونیم💜
هویت هیچ کس رو نمیدونم..
اما این دخترک قطعا فرشتس...
بعد از گذشت یک ساعت، هنوز کنار پنجره نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد. حرکت ماشینا ریتم آهنگش رو بهم میزدن، اما اهمیتی نداشت. نسیم خنکی موهاشو حرکت میداد و روی چشماش میریخت، ولی تلاشی برای کنار زدنشون نمیکرد. نفس عمیقی کشید و پلکاشو روی هم گذاشت... شاید بهتر بود کمی دراز میکشید.
از جاش بلند شد و تن خستشو به تخت سپرد. هندزفری رو از گوشاش بیرون آورد که تازه متوجه دردشون شد؛ احتمالا تا حالا کبود شده بودن. بازوشو روی پیشونیش گذاشت و بعد از چند ثانیه خیره موندن به سقف گچی بالا سرش، پلکاشو روی هم گذاشت. دقایق طولانی اومدن و رفتن... صدای افکارش بهش اجازهی خواب نمیداد و درست وقتی بلاخره پلکهاش کمی سنگین شدن، در اتاق به صدا دراومد.
" بله؟ "
با بیحوصلگی که سعی در پنهان کردنش داشت، اون فرد رو مخاطب قرار داد.
" منم مگی جان... میتونم بیام داخل؟ "
آقای ترولی بود. مگی سرجاش نشست و اجازهی ورود داد. با دوست پدرش درمورد اتفاقات امروز صحبت کردن و اینکه عملیات قطار شروع شده و پلیس داره تمام تلاششو برای افشای حقیقت میکنه. مگی کم و بیش به حرفای آقای ترولی گوش سپرد و هربار فقط سر تکون داد. چند دیقهی طاقت فرسای دیگه هم تموم شد و مگی دوباره توی اون چهاردیواری تنها موند. سرشو روی متکا گذاشت و پشت به در برگشت. دستاشو دور بدنش حلقه کرد و خودشو به آغوش کشید.
تلاشش برای خوابیدن رو از سر گرفت، اما موفق نشد. سکوت اتاق براش پر سروصدا بود و تحملش رو نداشت. با کلافگی دندونها و پلکهاشو روی هم فشرد که دوباره صدای در رو شنید.
" بله؟؟ "
کسی چیزی نگفت ولی دوباره چیزی به در چوبی برخورد کرد. مگی سرشو برگردوند و چیزی ندید.
" عمو؟ "
جوابی نگرفت. از زیر تخت صدا شنید. دستاشو لبهی تشک گذاشت و سرشو خم کرد، ولی یچیزی درست همون لحظه با سرعت از جلوی چشماش رد شد.
" چی اونجاس؟! "
برای موش بودن زیادی بزرگ بود، پس مگی خودشو نگران نکرد. میتونست گربه باشه، یا حتی یه پرنده...
" همم؟! "
صدایی از بالای تخت اومد و مگی که غافلگیر شده بود، داد خفیفی کشید. نتونست خودشو کنترل کنه و از تخت پرت شد پایین. دستشو روی سرش گذاشت و از درد نالید.
" آخ... آی! لنتی... "
نگاهشو به تخت داد و تازه متوجهش شد؛ یه دختر کوچولو با موهای آبی و گوشای گربهای.
" میوو~ "
با شنیدن صدای نازک دختر که با لحن انسانها " میو " میگفت، تعجبش دوبرابر شد.
"تو دیگه... کی هستی...؟ "
دختر یکی از دستاشو از دور عروسک باز کرد و انگشت اشارشو روی خودش گذاشت، بعد اونو برگردوند و سمت مگی گرفت. اینکارو دوبار به آرومی انجام داد و دوباره عروسکشو بغل کرد. مگی از گیجی اخم کرد و دستشو پشت گردنش کشید.
" خیلی خب... بازی بسه بچه. بهتره برگردی... "
رفت جلو و دختر حرکاتش رو با چشمای درشت و آبی رنگش دنبال میکرد. دستشو پشت کمرش گذاشت تا اونو به پایین تخت هدایت کنه که چیز خیلی نرمی رو پشتش حس کرد. وقتی نگاهش به اون خورد، دستشو با چشمای گرد شده عقب کشید.
" هی هی! اون چیز... اونا چین دیگه؟! "
برای بار دوم بهش نگاه کرد؛ مطمئن بود اونا دوتا بال خیلی کوچیکن.
چندبار پلک زد و با دست آروم روی پیشونیش کوبید. دختر سرتاپاش رو برانداز کرد، بعد از روی تخت پرید پایین و از اتاق بیرون دویید. مگی با نگرانی دنبالش رفت.
" هی وایسا! "
خودشو به نشیمن رسوند و اطراف رو دنبالش گشت، که متوجه شد روی صندلی نشسته و با چشمای منتظر بهش خیره شده.
مگی نگاهی به اطراف انداخت و متوجه خالی بودن خونه شد. همونطور که دستشو پشت گردنش میکشید دختر رو نگاه کرد.
" ببین... من نمیدونم تو چی یا کی هستی. ولی حتما یکی الان نگرانته، نه؟ زودباش برو خونتون... "
دختر به نشونهی مخالفت سرشو به دوطرف تکون داد، بعد دوباره انگشت اشارشو جلو گرفت. مگی به مقصدش نگاه کرد؛ آشپزخونه بود.
" پس گشنته. "
دختر سرشو بالا پایین کرد. مگی پوفی کشید و با خودش گفت، شاید بعد از این بره خونشون... رفت داخل آشپزخونه و توی فکر رفت که چی براش درست کنه. دختر رو دید که با شگفتی خونه رو دید میزنه و چشمهاش هرلحظه بیشتر براق میشن. هوا سرد بود، پس تصمیم گرفت یه فنجون شکلات داغ براش درست کنه.
پروسهی درست کردنش فقط ده دیقه طول کشید و مگی با یه فنجون برگشت، ولی دختر رو ندید. سرشو چرخوند و متوجه شد جلوی آکواریوم ایستاده و با دهن باز به ماهیها نگاه میکنه. صداش که زد، سریع برگشت و دوباره روی صندلی جا گرفت تا مگی فنجون رو به دستش بده.
" مواظب باش.. داغه. "
بچه با تعجب به بخاری که از فنجون بلند میشد، خیره موند.
مگی از کارش خندش گرفته بود، ولی توی یه لبخند خلاصش کرد. صدای فوت شدن محتویات فنجون و بعد هورت کشیدن دختر تمام خونه رو برداشت، توی اون فرصت مگی رفت سمت تلفن و شمارهی خانوم و آقای ترولی رو گرفت. ولی هیچکدوم برنداشتن. عجیب بود... اونا هیچوقت مگی رو توی خونه تنها نذاشته بودن.
با قطع شدن صدا، مگی سرشو برگردوند و دوباره دختر رو ندید. پوفی کشید و خونه رو گشت که اونو بالای طاقچه پیدا کرد.
" تو چجوری رفتی اونجا؟! "
رفت تا یه صندلی بیاره و زیر پاش بزاره، ولی وقتی برگشت دختر روی زمین ایستاده بود و با چشمای درشتش نگاش میکرد. مگی با شوک روبروش زانو زد و بازوهاشو دست گرفت.
" چجوری اینکارو میکنی آخه... "
دختر خودشو از دستای مگی آزاد کرد، بعد برگشت و بالهای روی کمرشو نشون داد. اینبار کمی بزرگتر بنظر میومد و تکون میخوردن. مگی با انگشت اشاره لمسشون کرد؛ خیلی واقعی بنظر میومدن.
" ببینم... تو که یه فرشتهی واقعی نیستی، هستی؟ "
دختر بازم حرفی نزد، عروسک گربهشو توی بغلش فشرد و دویید سمت در، با انگشت بهش اشاره کرد و بالا پایین پرید.
" میخوای بری بیرون؟ "
فرشته سر تکون داد. مگی از جاش بلند شد و با فکر به اینکه قراره خونوادهی این بچهی عجیب رو پیدا کنن، موافقت کرد اونو بیرون ببره. توی کوچهها و پیادهرو های خلوت شهر مشغول قدم زدن شدن. مگی نگاهی به دختر انداخت؛ الان که فکرشو میکرد، اون واقعا دوست داشتنی بنظر میرسید...
نفسشو بیرون داد و دستاشو توی جیب شلوارش برد. جالب بود که آدمای زیادی بیرون نبودن، سروصدا خیلی کمتر شده بود و مگی میتونست قسم بخوره حتی صدای موسیقی شنید. دستشو توی موهاش برد تا اونا رو بهم بریزه که یدفعه دختر شروع به دوییدن کرد، ولی روبروش خیابون بود!
" صبرکن بچه!! "
با تمام توانش دویید ولی پاهای کوچیک اون فرشته سریعتر بودن. یه ماشین سواری بوق زنان بهش نزدیک میشد و درست قبل اینکه بهش برخورد کنه، مگی جلو پرید و بدن ریزنقش بچه رو بین بازوهاش گرفت، چندبار غلت زد و کنار جدول خیابون متوقف شد. نفس نفس زنان سرجاش موند. بخیر گذشته بود...
سرشو بلند کرد تا نگاهی به دختر بندازه، اما نبود! قسم میخورد بدن نرمشو توی آغوشش حس کرده بود... سرشو چرخوند و همه جا رو دنبالش گشت که دید دختر پشت سرش ایستاده و همراه چندتا بچه گربه، بهش خیره شده.
نفس راحتی کشید و از جاش بلند شد، خاک روی تنشو تکوند و با اخم سمت دختر رفت.
" چجوری اینکارو کردی؟! "
دختر مثل دفعهی قبل، چرخید و بالهاشو به نمایش گذاشت؛ بازم یه درجه بزرگ شده بودن و ورجه وورجه میکردن. مگی دستشو روی صورتش کشید و کنار دختر زانوهاشو خم کرد. نگاهی به بچه گربهها انداخت که چطور خودشونو به دست و بدن دختر میمالن.
" عجب... پس بخاطر اینا یهو دوییدی وسط خیابون. "
آه کشید و سر تاسف تکون داد، ولی آخرش نتونست جلوی خودشو بگیره و لبخند زد. بعد از چند دیقه بازی با بچه گربهها، دوباره راه افتادن. اینبار مگی دست دختر رو گرفته بود تا فرار نکنه. انگشتای کوچیکش اونقدر نرم بودن که مگی نگران بود نکنه توی دستش آب بشن... بوی شیرینی توی سر جفتشون پیچید و دختر با اشتیاق مگی رو سمت یه مغازه کشوند. باهم واردش شدن و مگی که دید اونجا امنه، دست دختر رو ول کرد. فرشته کوچولو تاتی کنان رفت جلو و به کیکی که روی میز بود خیره شد.
مگی دستی به سرش کشید و برای اولین بار گوشای نرمشو لمس کرد؛ شک نداشت واقعی بودن.
" کیک میخوای؟ "
دختر به مگی نگاه کرد و سریع سر تکون داد. مگی لبخند عمیقی زد، رفت سمت پیشخون و از فروشنده قیمت کیک رو پرسید. وقتی پولشو حساب کرد و برگشت، دید تمام کیک خورده شده و دوتا لپ دختر باد کرده! همینطور دور لباش مربایی شده بود. نتونست جلوی خودشو بگیره... خندید و جلوی پاش روی یه زانو نشست.
" شکموی فسقلی... "
با انگشت شصت دور لبشو پاک کرد و با دست دیگش بین گوشای گربهای فرشته رو نوازش کرد. دختر هنوز با همون چهرهی آروم بهش خیره بود. مگی دستشو شست و بعد از گرفتن دست دختر، از شیرینی فروشی بیرون اومد. مگی توجه کرده بود؛ بالهای دختر یکم دیگه بزرگ شده بودن، جوری که از زیر موهای بلندش دیده میشدن.
دختر جاهای زیادی رفت، چیزهای زیادی خواست. باهم تاب و سرسره سوار شدن و مگی اونو روی یه چرخ و فلک کوچیک نشوند تا مثل بقیهی بچهها بازی کنه. مجبور شد به صاحب چرخ و فلک بگه که اون بالها و گوشای گربهای نمایشی هستن و درحقیقت به بدنش نچسبیدن! اونقدر واقعی بودن که باورش سخت بود، اما بهرحال بخیر گذشت.
دیگه داشت نزدیک غروب میشد. دختر نگاهی به خورشید نارنجی رنگ انداخت و یدفعه با نگرانی دستاشو دور کمر مگی حلقه کرد. قدش درست نصف مگی بود.
" هی... چیشده؟ "
دختر حلقهی دستاشو تنگتر کرد و با ناراحتی به خورشید خیره موند. مگی دستی روی موهای ابریشمی فرشته کشید و رد نگاهشو دنبال کرد.
" از شب خوشت نمیاد؟ "
دختر سرشو به دوطرف تکون داد.
" پس چی؟ "
فرشته سرشو به پهلوی مگی فشار داد و صورتشو پوشوند. مگی تک خندهای کرد و روی زمین نشست. دستشو یه طرف صورت دختر گذاشت و زیر پلکشو نوازش کرد.
" عیبی نداره... هرچی که هست، من اینجام. باشه؟ تا وقتی من پیشتم لازم نیس نگران چیزی باشی. "
اشکی از گوشهی پلک دختر سرازیر شد و مگی اونو پاک کرد. مطمئن نبود درست میبینه یا نه، اما انگار فرشته کوچولو داشت برای اولین بار بهش لبخند میزد...
دختربچه جلو رفت و دستاشو دور گردن مگی حلقه کرد. مگی با لبخند بدن ظریفشو به آغوش کشید و چشماشو روی هم گذاشت... برای همین اینبار متوجه رشد بالهاش نشد. اونا اونقدر بزرگ شدن تا تونستن تمام بدن اون دونفر رو دربر بگیرن...
فرشته همونطور که مگی رو با بالهای بزرگش به آغوش کشیده بود، چشماشو روی هم گذاشت و روح و جسم جفتشون رو غرق در آرامش کرد. بعد چند ثانیه، مگی چشم باز کرد و هیچ خیابونی جلوی خودش ندید. خونهها، مغازهها، مردم... هیچکدومشون نبودن. دختر که از بغلش بیرون اومد، سرشو چرخوند و اطراف رو نگاه کرد؛ اونا روی ابرا بودن!
مگی سرشو سمت فرشته که حالا بالهاش به عظمت قبل نبودن چرخوند.
" ما... کجاییم؟! "
دختر بازم حرفی نزد... فقط دست مگی رو گرفت، فضای خالی بین انگشتاشو پر کرد و به نوری که از جایی بهشون تابیده میشد و مدام نزدیکتر میومد، خیره موند...
تمام~
+ حس بدی دارم از اینکه یه شب عقب افتادم... بعدی رو نصفه شب میزارم