Fifth - 5

5) برای امشب...بزرگترین اشتباه زندگیتو بازگو کن،و زمان رو به عقب برگردون...همه چی درست میشه؟

فقط کافیه امتحانش کنی...

 

 

اشتباه مگی... صبور نبودن بود. اون نباید تنهایی به قطار میرفت، نباید کنترلش رو دست خشمش میداد و نباید عجولانه اون مرد بیگناه رو به قتل می‌رسوند. اگر مگی از روز اول به حرف آقای ترولی گوش داده بود و حداقل کسی رو جز خودش به قطار آورده بود، هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد.

 

توی خونه‌ی آقای ترولی، کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد. هندزفری توی گوشش بود ولی صدای در زدن رو شنید.

" مگی جان؟ میتونم بیام داخل؟ "

" بفرمایید. "

خانوم آقای ترولی، با یه سینی وارد اتاق شد. یه لیوان شیر و چندتا کوکی شکلاتی آورده بود و اونا رو روی میز گذاشت؛ همون موقع بود که فهمید مگی دست به ظرف میوه‌هایی که براش خورد کرده بود نزده. درست مثل ظرف غذایی که چند ساعت پیش براش آماده کرد.

مگی صدای آهنگ رو کم کرده بود، برای همین صدای آه کشیدن خانوم ترولی رو شنید.

" دخترم... بهتره یچیزی بخوری. اینطوری مریض میشی. "

" اشتها ندارم. "

برای خلاص شدن از ادامه‌ی بحث، لبخند محوی زد. خانوم ترولی سر تکون داد و روی تخت نشست؛ روبروی مگی که روی صندلی نشسته بود و هنوز به بیرون خیره بود.

" عمو نامه رو به پلیس نشون داد؟ "

" آره. گفتن قراره دونفر مامور بفرستن تا قطار و آدماش رو چک کنن. "

" از طرف من از عمو تشکر کنین.. "

" باشه عزیزم. "

چند ثانیه‌ی بعدی توی سکوت گذشت. خانوم ترولی دیگه حرفی برای گفتن پیدا نکرد، پس بلند شد و بعد از لمس موهای مگی، لبخند غمگینی زد و از اتاق خارج شد. با رفتنش، مگی صدای آهنگ رو دوباره برد بالا، دستاشو لبه‌ی پنجره گذاشت و نفس عمیقی کشید.

قرار بود تا ابد توی همین حالت بمونه. پوچ... توخالی.

 

تمام~