Happy Birthday Me ~
1399/12/4
* مشتش را جلوی دهانش گرفته و سرفهی کوتاهی میکند *
اهم...
* با صدایی که سعی میکند نلرزد، زمزمه میکند *
خب... هیچوقت به اینکه پست بزارم و تولد خودمو تبریک بگم حس خوبی نداشتم...
وقتی بقیه انجامش میدن و برای خودشون حتی متن مینویسن مشکلی ندارم، اما نوبت خودم که میرسه یجوری میشم :"
ولی خب...
باید امسال رو ثبت میکردم
امسال یجورایی... بدترین و بهترین تولد عمرم بود!
یه مشکل خیلی جدی توی خونوادم به وجود اومده و تاثیر وحشتناکی روی من گذاشته.. جوری که افسردگی چند سال پیشم برگشته و اینبار حتی پامو به مطب روانشناس باز کرده...
طبیعتا نباید از این تولد لذت میبردم!
دیشب که خونوادم برام جشن گرفتن، خیلی سعی کردم مثل همیشه بهم خوش بگذره و اهمیتی به هیچی ندم. ولی خب... تهش وقتی همه چی تموم شد و وقت خواب رسید، گریم گرفت
فکر میکردم اجازه ندارم از تولدم لذت ببرم... و اگرم داشتم، نمیتونستم!
بعد... یچیزی شد...
برای اولین بار، دوستام تونستن تاثیر بیشتری از خانوادم روم بزارن :) و این باورنکردنی بود
از کارن گرفته که قدیمی ترین دوستمه، تا آیناز و بقیهی بیانیها که جدیدترینن
و امروزم یومیکو و مین هی...
خب...
انتظارشو نداشتم...
ولی انگار تولد امسال اونقدرا هم نحس نبود :)
دیگه میدونم حتی اگه چندوقت دیگه اون مشکل بهمون غلبه کنه و خونوادم ازهم بپاشه... از حسی که امروز داشتم پشیمون نیستم :)
و ممنونم... از تک تکتون
از دونه دونهتون ممنونم بچهها... مرسی که اشکامو به اشک شوق تبدیل کردین...♡
- Magi ˙·٠
- دوشنبه ۴ اسفند ۹۹