Second - 2

2) به سختی چشمهایتان را باز میکنید..نور سفید رنگ ازارتان میدهد..

گیج و متعجب به اطراف نگاه میکنید..خانمی با روپوش سفیدی با عجله بالای سرتان می اید و میگوید : اه خدایاشکر ! شما یک هفته است که بی هوش هستید!ما شما رو از مرگ حتمی نجات دادیم! اما.متاسفم که باید بگم شما همه ی اعضای خانواده تون رو از دست دادید..

(شما از مرگ حتمی دیروز نجات پیدا کردید..ولی خانواده شما به طرز وحشتناکی به قتل رسیدن..و تنها چیزی که از قاتل به جا مونده اینه : زمانی که سپیده دم قرص کامل میشود،مرا در قطار پایان دنیا میبینی..)

⁦☑️⁩شما چیکار میکنید؟دنبال قاتل میرید؟معما رو حل میکنید؟تا بهبودی کامل در بیمارستان میمونید..؟ و یا....؟

⁦☑️⁩دربا⁦ره حس و حالتان در ان بیمارستان و مشخصات ان بیمارستان و پرستاران و بیمارانش بنویسید

 


چشماشو با درد عمیق سرش باز کرد. یچیزی روی دهنش بود و اجازه نمیداد راحت نفس بکشه، سعی کرد اونو برداره که متوجه درد دست و بعد تمام بدنش شد. دست دیگشو به سختی تکیه‌گاه بدنش کرد و به آرومی نشست. انگار روی یه تخت بود، توی اتاقی که دکورش شبیه اتاق هیچکدوم از خونه‌هایی که تا الان رفته بود، نبود. خیلی زود فهمید روی تخت بیمارستان نشسته. سوالات توی ذهنش داشتن شکل می‌گرفتن که در اتاق باز شد. یه خانوم با روپوش سفید جلو اومد و با دیدن مگی که بهوش اومده بود، لبخند بزرگی زد و سمت تخت دویید.

" بلاخره بهوش اومدین! "

مگی با گیجی بهش نگاه کرد: " من... چرا اینجام؟ چیشده؟؟ "

لبخند شاداب پرستار به سرعت محو شد و سرشو پایین انداخت. ذهن مگی با بدترین حدس و گمان‌ها لبریز شد و درست لحظه‌ای که امید داشت هیچکدوم درست نباشن، دنیا بهش رکب زد.

"شما رو... یک هفته پیش از یه حادثه‌ی وحشتناک نجات دادن. تمام مدت بیهوش بودید و علائم حیاتیتون هم پایدار نبود."

مگی دوبار سریع پلک زد. انگار خاطرات کم‌کم داشتن توی ذهنش شکل می‌گرفتن؛ حس خستگی شدیدی که توی تمام بدنش پیچیده بود، جوری که نمی‌تونست خودشو بیدار نگه داره. آخرین تصویری که دید، باز شدن در خونه بود و بعد بوی غلیظ گاز ...

همین خاطرات مبهم و تار، باعث شدن ترس بدی به جونش بیفته. عادت داشت توی هر موقعیتی، بدترین احتمالات رو زودتر از بهتریناشون بسنجه و الان اصلا زمان مناسبی برای اینکار بنظر نمیومد... با لحن لرزونی پرسید:

" خونوادم کجان؟ "

پرستار لب گزید. حالتاش کاملا مضطرب بود

" شما هنوز حالتون خوب نیس. بهتره استراحت کنید... "

مگی صبر کرد تا حرفای پرستار تموم شه، بعد مثل یه نوار ضبط شده تکرار کرد:

" خونوادم کجان؟ "

دیگه جایی برای انکار و امتناع نبود، پس خانوم جوون به ناچار زمزمه کرد:

" اونا... از حادثه جون سالم به در نبردن. مامورای آتش نشانی فقط شما رو پیدا کردن... تمام خونه سوخته بود. "

جمله‌ها توی سرش می‌چرخیدن. دیدش برای لحظه‌ای تار شد و سرش گیج رفت که سریع دستشو روی پیشونیش گذاشت؛ تازه متوجه بانداژ دور سرش شده بود. پلکاشو روی هم فشرد و بعد بازشون کرد؛ دوتا دستشم باندپیچی شده بود. احتمالا  جای سوختگی بودن.

پرستار با نگرانی شونه‌هاشو گرفت: " حالتون خوبه؟؟ "

برای مگی سوال بود، واقعا جمله‌ای مزخرف‌تر از این برای پرسیدن توی همچین شرایطی پیدا نمیشد؟! دستش پایین افتاد و گردنش اونقدر خم شد که درد گرفت، اما اهمیتی نداد. پرستار که سکوت طولانیش رو دید، موندن رو جایز ندونست و بی سروصدا بیرون رفت.

صورتش خیس بود. دستشو بالا آورد و روی چشماش گذاشت. گریه کردن یا جیغ زدن بلد نبود... پس داد کشید. داد زد و اهمیتی به زخم گلو و گوشه‌های لباش نداد. برای کی مهم بود که نفس کم بیاره و صدای اون دستگاه لعنتی رو بلند کنه؟؟ مگی ته چاه ناامیدی زانو زده بود، چشمای خیسشو با دست پوشونده بود و فریاد میزد.

توی لحظه‌ای ساکت شد، انگار نه انگار تا همین حالا صداش تمام اتاق رو پر کرده بود. نفساشو آروم کرد و نگاهی به بانداژ دستاش انداخت. می‌تونست رد سوختگی رو ببینه. با صدای گرفته‌ای پرستار رو صدا زد و چند ثانیه بعد قامت ظریفشو برای دومین بار کنار تختش دید.

" میدونید تلفنم کجاس؟ "

" فکر میکنم توی جیبتون پیدا کردنش. "

" میشه بهم بدینش؟ "

پرستار سر تکون داد و برای چند دیقه از اتاق بیرون رفت. تا وقتی برگرده، مگی به لباسای نیمه سوختش روی صندلی کنار تخت خیره مونده بود.

تلفن رو گرفت و وقتی از رفتن پرستار مطمئن شد، قفل رو باز کرد. توی تلگرام شماره‌ی پدرش رو زد و وارد اکانتش شد. بین پی‌وی‌ها، دنبال اسم " آقای ترولی " گشت.

می‌تونست همون موقع با پلیس صحبت کنه، اما ترجیه داد اول با فرد مطمئن‌تری حرف بزنه؛ راننده‌ی پدرش. شماره رو از روی مشخصات اکانت برداشت و زنگ زد.

" الو؟ "

" سلام. "

" مگی جان خودتی؟؟ "

" بله عمو. "

" خدایا شکرت!! حالت خوبه عمو جان؟؟ "

" بله... تازه بیدار شدم. میشه بیاین دنبالم؟ "

" فکر نکنم اجازه بدن دخترم. باید حالت بهتر شه و تازه فقط یکی از اقوامتون میتونه مرخصت کنه. "

" فقط بیاین جلوی در بیمارستان. لطفا. "

چند ثانیه مکث...

" باشه دخترم. "

" مرسی. میبینمتون. "

" خدانگهدارت. "

و مکالمه تموم شد. گوشی رو دودستی گرفت و روی پیشونیش گذاشت. نفساش به شماره افتاده بود؛ از صدای لرزون و مکث‌های زیاد آقای ترولی فهمیده بود که راجب خونوادش خبر داره، فقط نمی‌خواست اون موضوع رو حالا پیش بکشه. پس واقعا حقیقت داشت...

چند دیقه بعد، پتو رو از روی پاهاش کنار زد و سعی کرد بدنشو حرکت بده؛ مثل جابه‌جا کردن سرب بود. به سختی خودشو از تخت پایین کشید و دستشو به دیوار گرفت تا بتونه راه بره. لباساشو مثل یه پیرمرد که بدنش بخاطر سنِ بالا، کرخت و کوفته شده بود عوض کرد و گوشیش که صفحه‌ش شکسته شده بود رو توی جیب سوییشرتش گذاشت.

با لنگ زدن خودشو به پنجره رسوند. خوشبختانه طبقه‌ی همکف بود. منتظر شد تا محوطه خلوت بشه، بعد پنجره رو بالا کشید و دوتا دستاشو تکیه‌گاه قرار داد، پای راستش و بعد پای چپش رو رد کرد و با یه پرش کوتاه خودشو به زمین رسوند، اما ارتفاع زیر پاش بیشتر از چیزی بود که فکرشو میکرد. روی زانوهاش فرود اومد و لباشو برای دادی از درد باز کرد، اما سریع فرو خوردش. لبشو محکم گزید و نگاهی به زانوش انداخت؛ خون میومد. دستشو روش گذاشت تا بند بیاد ولی فایده‌ای نداشت، پس دو دستی نگهش داشت. چند ثانیه توی همون حالت موند و توی خودش جمع شد. بغض گلوش دوباره داشت برمی‌گشت... با دیدن دستای خونیش، حتی دوبرابر شد.

هق زد و پشت دستشو سریع روی لباش گذاشت تا صدایی درست نکنه. پوست دستشو بین دندوناش فشرد و چشمای خیسشو روی هم گذاشت. قلبش دیوانه‌وار به سینش می‌کوبید.

می‌خواست چیکار کنه؟ به راننده‌ی پدرش زنگ زده بود تا فقط از شر بیمارستان و پلیس خلاص شه، ولی هیچ ایده‌ای نداشت که باید چه غلطی کنه. کجا بره؟ یقه‌ی کیو بگیره؟ از کی و چی شاکی باشه؟

چرا زندگی کنه؟

بلاخره از جاش بلند شد و صورت خیسشو با آستین کوتاه تیشرتش پاک کرد. دستاش و سرش بسته شده بودن برای همین تلاش کرد زیاد توی دید نباشه. به هر زحمتی، خودشو از بیمارستان بیرون کشید و با دیدن آقای ترولی که دست تکون میداد، لنگ زنان سمت ماشینش دویید.

کنار هم نشستن و بعد از صحبت مختصری، ماشین راه افتاد. آقای ترولی نمی‌دونست باید کجا بره، پس فقط توی خیابونا چرخید و تصمیم گرفت سکوت بینشون رو هیچ رقمه به هم نزنه. مگی به صندلی تکیه زده بود، نگاه خاموشش به بیرون بود و آروم نفس می‌کشید. عادت داشت... هربار که گریه میکرد - یا حداقل سعی میکرد که گریه کنه - انگار روح از بدنش خارج میشد؛ مثل یه مرده‌ی متحرک.

" فهمیدن چرا؟ "

سوال ساده‌ای بود. جواب ساده‌ای هم داشت.

" هنوز نه... فقط یه یادداشت... توی جیب لباس تو پیدا شده. پلیس برای اطمینان نگهش داشت. "

مگی سرشو برگردوند سمت آقای ترولی.

" توش چی نوشته بود؟ "

سکوت. بعد چند لحظه تامل، آقای ترولی زمزمه کرد:

" زمانی که سپیده دم قرص کامل میشود،مرا در قطار پایان دنیا میبینی. "

مگی آروم پلک زد. هیچ ریکشنی نشون نداد، بعد دوباره سرشو برگردوند سمت پنجره.

خونه‌شون آتیش گرفته بود، تمام خونوادش زنده زنده خاکستر شده بودن و حالا... بعد از تمام این اتفاقات... یه معما برای حل کردن داشت؟

مگی خندید، همونطور که قطره اشکی روی صورتش سر میخورد و دوباره پوستشو تر میکرد.

نمی‌دونست چیکار کنه، فقط زیرلب می‌خندید.

 

تمام~

 

+اسم آقای ترولی برگرفته از اسم واقعی خودشه، ولی انگلیسیش! دست بزنید واسه خلاقیتم =))