First - 1
1)فقط یک روز برای زندگی کردن وقت داری،یک روز کامل تمام دنیا برای توست...اختیار هر چیزی را داری...دربارش بنویس
در خونه رو باز کرد و قدم به سنگ فرش گذاشت. دستی پشت گردنش کشید و کش و قوسی به بدن خستهش داد؛ با اینکار تونست نسیم خنکی که میوزید رو بهتر حس کنه. چشماشو باز کرد و نگاهی به منظرهی روبروش انداخت. گلهای سرخ و صورتی کنار جاده دراومده بودن و همراه سبزههای تازه فضا رو زیباتر میکردن. صدای دلنشین باد لای شکوفههای گیلاس لبخندی به لبهاش نشوند و قدمهای کوتاهی سمت دوچرخهی قدیمیش برداشت.
کتابش، جلد آخر پرسی جکسون، از دیشب توی سبد کوچیک دوچرخه مونده بود و خیالشو راحت میکرد. چرخهای دوچرخه رو به حرکت دراورد و وارد جاده شد.
همین دیشب بود که یه نفر اومد سراغش و بهش باورنکردنیترین چیز ممکن رو گفت؛ اینکه وقتی از خواب بلند شه، تمام دنیا به مدت یک روز توی مشتشه و میتونه هرکاری که ارادشو میکنه انجام بده.
خب باورش خیلی سخت بود، تا اینکه چشماشو باز کرد و خودشو توی یه خونهی نقلی و چوبی توی شهری به اسم "کیوتو" دید؛ جای بینظیر و خوشگلی از ژاپن که همیشه آرزوی سفر کردن بهش رو داشت. دوچرخه سواری توی اون محلهی قشنگ و بهاری واقعا بهترین احساس رو داشت...
از اینکه هدفون رو دور گردنش گذاشته بود و آهنگ گوش نمیداد، پشیمون نبود. چون صدای پرندهها و وزش باد به اندازهی کافی میتونست مسکن روحش بشه. مردم زیادی بیرون نبودن؛ چون خودش اراده کرده بود! هیچوقت از جمعیت خوشش نمیومد...
یکم دیگه رکاب زد تا به دریاچه رسید. نگاهی به ماهیها انداخت و به شیطنتشون خندید؛ اونقدر حواسش پرت شده بود که متوجه شاخهی درخت نشد و به صورتش برخورد کرد. گلبرگهای ساکورا به هودیش چسبیدن و به هوا رفتن، تعادلش رو ازدست داد و توی رودخونه افتاد.
آب بالا و بالاتر میومد و اون پایین و پایینتر میرفت. شنا بلند نبود... فوبیای غرق شدن داشت... قلبش محکم به سینش میکوبید و باعث میشد اکسیژنش سریعتر از حالت عادی تموم شه...
اما... هی! امروز روز اون بود، نه؟
همینطور ک سمت تاریکی کشیده میشد، چشم روی هم گذاشت و اراده کرد. لحظهای بعد، چشم باز کرد و خودشو با بدنی خیس روی تخت پیدا کرد. سقف بالا سرش فرق داشت، نه چوبی بود نه پر از گل و شاخههای سبز... برعکس، چندتا لامپ کلاسیک و یه سقف گچی سفید رنگ میدید که هیچ ربطی به خونهی چوبی و نقلیش نداشتن. سرجاش نشست و نگاهش به منظرهی بیرون شیشهی بزرگ ویلای غریبه دوخته شد؛ اون برج ایفل بود...
از انتخاب ناخوداگاه ذهنش که اونو به همچین شهری کشونده بود، خندید. یدفعه انگار که چیزی یادش اومده باشه، به میز کنار تخت نگاه کرد. از دیدن کتاب رمانش آروم شد و نفس راحتی کشید. نگاهی به خودش انداخت؛ از خیس شدن متنفر بود پس سریع بلند شد و خودشو خشک کرد، تیشرت و سوییشرت جدیدی پوشید و با کتابش از خونه بیرون اومد. قدم زدن توی خیابونای پاریس، صدای آهنگ مردم دورهگرد و بوی شکلات داغ میتونست اونو به مرز دیوونگی بکشه. حتی تصورشم نمیکرد روزی توی شهری به این زیبایی قدم بزاره؛ شهر عشق
دستاشو پشت سرش قفل کرد و کتاب رو دودستی نگه داشت. قدمهای بلند برمیداشت و به هرچیزی با لذت نگاه میکرد. اونقدر راه رفت و راه رفت تا بلاخره به رود سن رسید، منظرهی فوقالعادهی برج ایفل و عظمت خیره کنندش منحنی لبهاش رو بیشتر کرد و نفس عمیقی کشید... دیگه داشت غروب میشد، پس به مقصد بعدی فکر کرد و روی پاشنهی پا چرخید. انگار که شخصی قدرت خوندن ذهنش رو داشت، همونطور که اراده کرده بود ماشین مشکی رنگی پشت سرش ظاهر شده و منتظرش بود. جلو رفت و سوار شد، فقط چند دیقه طول کشید تا کلیسای نوتردام رو از پشت شیشهی ماشین ببینه...
بعد از تشکر مختصری از رانندهی ناشناس، پیاده شد و جلو رفت. کلیسا خالی از آدم بود اما صدای زمزمههای کوتاه شنیده میشد که از مسیح طلب بخشش و یا دعا میکردن. قدمهای سریعی سمت پلکان چوبی برداشت و بالا رفت، اونقدر رفت و رفت تا به محل ناقوسها رسید. از پنجرهی سنگی رد شد و کتاب رو توی کلاه سوییشرتش گذاشت؛ برای بالا رفتن از نمای سنگی و قدیمی کلیسا به هردو دستاش احتیاج داشت!
بلاخره خودشو به بالاترین نقطه رسوند و روی نرده نشست. خورشید کمکم پشت منظرهی شهر فرو میرفت و بیقرار بود تا جاشو با ستارهها عوض کنه. کتابشو باز کرد و چند سطری ازش خوند. همیشه آرزو داشت... اینجا، بالای کلیسای نوتردام بشینه و کتاب بخونه. عجیب بود! اما خب... آرزو کردن که عیبی نداشت...
ستارهها قدم به آسمون گذاشتن و ماه به مهمونی پیوست. دیگه وقت رفتن بود. کتاب رو بست و دودستی به سینش فشرد. لبخندی به منظرهی فوقالعادهی روبروش زد و پلکاشو روی هم گذاشت
نفس عمیق...
1... 2... 3...
و پاشو از نرده فراتر گذاشت. میتونست فشار هوا و نزدیکتر شدنش به زمین رو حس کنه. الان که فکرشو میکرد، شاید پرت کردن خودش از بالای کلیسا ایدهی جالبی نبود، اونم برای کسی که ترس از سقوط داشت! ضربان قلبش بشدت بالا رفت و درست لحظهای که از ارادهی فولادینش ناامید شده بود، پاهاش رو زمین قرار گرفتن. نفس نفس زنان چشماشو باز کرد و خودشو توی یه ویلای جدید دید. دستشو روی قلبش گذاشت و نفس لرزونی کشید... موفق شده بود! تونست خودشو به ایستگاه آخر برسونه.
لندن... بهترین انتخاب برای آخرین تجربهی هیجانانگیز امروزش بود
روی صندلی نشست و بلاخره هدفونش رو روی گوشاش گذاشت؛ الان، روبروی این ویو و این وقت شب، بهترین زمان برای گوش دادن آهنگ بود.
به پلی لیستش نگاهی انداخت و ذهنش درگیر شد. میدونست فقط اندازهی یک آهنگ فرصت داره و باید خاصترین ملودی پلی لیستش رو انتخاب کنه. همین بود که سختش میکرد...
بلاخره بعد از مدتی گشتن، با دیدن اسم آهنگی لبخند رضایت زد و انگشت شصتش رو روش کشید...
نفس عمیقی کشید و به روشنی شهر خیره شد. چشم لندن، بیگ بن، رودخونهی تیمز... تمامش... فقط باعث تحسینش میشد. آروم بود... بیشتر از هروقت دیگهای. یه فنجون شکلات داغ و غلیظ کنار دستش روی میز بود و بوی مست کنندهای داشت، اما نمیتونست پلکاشو روی هم بزاره و خودشو از منظرهی شب لندن محروم کنه.
دقایق گذشت... در سوییت زده شد. مرد مشکی پوشی داخل شد و دستاشو با احترام جلوی بدنش به هم گره کرد.
وقتش بود. زندگی عادی... دوباره داشت شروع میشد.
مگی لبخند زد: "فقط چند لحظه"
مرد سر تکون داد و ساکت موند. مگی آخرین نگاه رو به بیرون انداخت، پلکهاشو روی هم گذاشت و برای آخرین بار توی اون روز تکرارنشدنی، توی صدای بهشتی تهیونگ غرق شد.
تمام~
+اگه خونوادم فقط نیم ساعت دیرتر برمیگشتن خونه میتونستم فرست باشم :"
+چقد طولانی شد... عیب نداره؟
معلومه که نداره~
+مرسی ایزو چان بابت این چالش قشنگ :))