سرشو روی سینهی پسر گذاشت و از سرمای هوا توی خودش جمع شد.
پسر که متوجه این موضوع شده بود، دختر رو بیشتر توی آغوشش فشرد.
+ اینجا چقدر... قشنگه. چرا قبلا نیومده بودیم؟
پسر لبخندی از لحن شیرین دختر زد و کت مخمل مشکی رنگ رو روی شونههای ظریفش بالا کشید.
- نمیدونم... فرصت نشد.
+ مهم اینه... الان اومدیم.
گونشو به سینهی پسر مالید و با آرامش زمزمه کرد. سکوت غیر منتظرهای بینشون جا خوش کرده بود. پسر یکی از پاهاش رو روی زمین فشار میداد تا تاب رو به حرکت دربیاره و دختر راحتتر بخوابه، اما اینطور نشد.
دختر با اشتیاق سرشو بلند کرد و با نگاهی براق به پسر خیره موند.
+ بیا خواب پری دریایی و ضیافت شاهزادهای که از اقیانوس دور مونده رو ببینیم... بنظرت اون چجوری مهمونی رو می پیچونه؟ تا خود ساحل میدوئه؟
پسر تک خندهای کرد و به یاد اون داستان قدیمی افتاد. موهای دختر رو نوازشوار پشت گوشش برد و بدن ظریفشو بیشتر به آغوش کشید تا جلوی سرمای شب رو بگیره، بعد زمزمه کنان افسانه رو از سر گرفت...
- شاهزاده... تمام مهمونی رو با فکر پری دریایی عزیزش میگذرونه، جوری که حتی متوجه حرفای شاهدخت کشور همسایه نمیشه و با یه عذرخواهی سطحی، ضیافت رو به بهانه ی کار مهمی ترک میکنه... تا ساحل میدوئه... میره روی صخره ها و سطح دریا رو به امید دیدن صاحب قلبش میگرده...
دختر از نجواهای زیرلب پسر لبخندی زد و ادامه داد:
+ شاهزاده تا چشم کار میکنه و گوش میشنوه و عقل باور میکنه، موجهای دریا رو به امید پیدا کردن دلبرِ ماهیچهی توخالیِ سینهش کند و کاو میکنه... اما نیس، خبری ازش نیس. همیشه بود، اما حالا...
سرشو پایین میندازه که یهو، میون نیلیهای آب، چشمش به پولکهای بی رنگ و براق پری میوفته.
- قلبش از اول شروع به کوبیدن به سینش میکنه... با بی قراری از روی صخره ها میپره و میاد پایین... اونقدر ذوق داره و بی تابه که فراموش میکنه صدای قدمهاش پری رو ترسونده... آب تکون شدیدی میخوره و شاهزاده یه دم درخشان و نقرهای رنگ رو میبینه که دوباره لای موجهای کوتاه دریا فرو میره... زیرلب به خودش لعنت میفرسته... اینبار آرومتر از قبل جلو میره و همونجا یکی از زانوهاش رو خم میکنه...
پسر لبهاشو به گوش دختر نزدیک کرد و همونجا با لحن خاصی گفت:
- "نترس... این منم... بیا بیرون..."
دختر که فهمید به جای پری دریایی مخاطب قرار میگرفت، لبخند عمیقی زد و سرشو به سینهی پسر فشرد. پاهاشو کمی توی خودش جمع کرد و ادامه داد:
+ قطرههای آب، کفش باله پاشون میکنن و موجها، به پیروی از قطرهها باله میرقصن... گرداب منظمی با حاشیهی نقرهای وسط دریا ظاهر میشه و دم پولکی و براق پری هر از گاهی روی آب میاد و چشمای شاهزاده رو بیشتر گرفتار میکنه... بالاخره دوتا دست باریک و ظریف از وسط اون گپ کوچیک بیرون میاد... جستی میزنه و رو سنگ جا میگیره.
پولکهاش مثل منشور نور رو میشکنن و طیف واقعیشونو که یه رنگین کمون بود به نمایش میذارن.
- شاهزاده برای ثانیههای طولانی حواس پنج گانش رو ازدست میده.. جوری اگه روی زانو ننشسته بود، احتمالا تا الان توی آب لیز میخورد... بزاغ خشک شدهی دهنش رو قورت میده و سعی میکنه سرپا بایسته... به انعکاس غروب روی پولکهای براق دلبرش خیره میمونه و دوباره و دوباره قلب و روحش رو تسلیم زیباییش میکنه...
ترس توی قفسهی سینش جا خوش کرده و مدام پمپاژ قلبش رو افزایش میده... اما با اینحال، شاهزاده جسارت میکنه و دستشو کمی بالا میگیره، به امید لمس دوبارهی لطافت انگشتای اون موجود پرستیدنی...
حین تعریفهای پسر، دختر به چشمهای تیره رنگش خیره میشه و به وضوح انعکاس اون پولکها رو ازشون میخونه. خندهی بیصدایی میکنه و بوسههای کوتاهی، درست تا لحظهی تموم شدن حرفهای پسر روی خط فکش میزاره:
+ پری با ستارهی دریایی موهای براقشو شونه میزنه و دمشو بی قرار به کنارهی صخرهها میکشه... با یه حالت عجیب و نگاه روحانی همیشگیش به پاهای شاهزاده زل میزنه که باعث میشه شاهزاده با چهرهی درهم دوباره به پاهاش نگاه کنه... از روی سنگ لیز میخوره و بعد از کمی شنا کردن، نزدیک شاهزاده سرشو از آب بیرون میاره.
کلمههای جادوییشو زیر لب زمزمه میکنه و جستی میزنه روی صخرهها، کنار شاهزاده میشینه... پولک های دمشو نوازش میکنه... "کجا بودی؟ "
- شاهزاده صداشو صاف میکنه و چندبار پلک میزنه تا به خودش بیاد.. حتی تن صداش میتونست انقدر راحت هوش و حواسش رو ازش بگیره... " فرقی هم میکنه؟ هرجایی بدون تو ناخوشاینده.. "
با لحن ملایم و لبخندی که مدتها برای کنترل کردنش در حضور پری تمرین کرده بود، اما بازهم شکست میخورد، زمزمه میکنه و نگاهش رو از غروب نمیگیره... به خودش اجازه نمیده اون مظهر زیبایی رو از فاصلهای به این نزدیکی تماشا کنه.. نمیخواد پری دریایی رو بی اعتماد و مضطرب کنه.
پسر جواب بوسههای شیرین دختر رو با گذاشتن لبهاش روی پیشونیش داد و منتظر ادامهی داستان موند:
+ پری قوسی به بالا تنهی باریکش میده و بی پروا، صاف و مستقیم به چشمای شاهزاده نگاه میکنه... نگاه چشمای اون انسان دو پا رو می طلبه. یکی از پولکهای روی دمش رو جدا میکنه و با چشمای جسور و بدن لرزونش پولک رو با بند باریکی به نخ میکشه... گردنبند رو دور گردن شاهزاده میبنده.
" هر وقت اون دوپاها خواستن ازم بگیرنت، اینو لمس کن و هر جا باشی قلبتو دوباره اسیر میکنم... تا جایی ک با من یکی بشی "
- شاهزاده... مسحور چشمهای پری میمونه، درحالی که درک درستی از کاری که اون داره انجام میده نداره. با نجوای نازک و بهشتیش، پلک سنگینی میزنه و بلاخره از بند زیبایی اون دو مروارید رها میشه...
سرشو کمی پایین میاره و دستشو روی سینش میزاره؛ جوری که گردنبند بین دو انگشتش قرار بگیره. لبخند بی آلایشی میزنه و دندونهای سفیدش از شوق به نمایش درمیان.. گردنبند رو با ظرافت توی مشتش میگیره و روی قلبش نگه میداره
با جرئت سرشو بالا میگیره و به تقلید از دلبر، بی پروا اتصال نگاهشون رو یبار دیگه برقرار میکنه...
"مثل جونم مراقبشم... قسم میخورم"
دختر به لحن دلنشین پسر که توی اوج بالا میرفت و توی عمق فرود میومد گوش سپرد و لبخند محوی به لبهاش نشوند:
+ پری با شنیدن آخرین جملهی پسر که اونقدر بی وقفه و محکم ادا شد، دستشو روی قلبش که آب حیات توش جریان داره میذاره... صدای نگهبانای قصر که در به در دنبال شاهزاده میگشتن قلبشو از جا میکنه و با ترس و لرز توی آب سر میخوره. سرشو از آب بیرون میاره و به لبهای لرزون شاهزاده خیره میشه... قبل از اینکه تا عمق شنا کنه، منتظر نزدیکی صورت معشوقهی متمایزش میشه...
پسر نگاهشو به صورت دختر دوخت و بدون اینکه تمایلی به قطع اون اتصال داشته باشه، ادامهی داستان رو با اشتیاق محسوسی زمزمه کرد:
- شاهزاده به هوشتر از هروقت دیگهای متوجه تمنای خاموش اون نگاه میشه... دستشو روی صخره میزاره و گردنشو به قدری خم میکنه تا لبهاش مماس لبهای دوست داشتنی پری قرار بگیره. یه نفس فاصله رو ازبین میبره و با چشمهای بسته، حس خوشایند بوسهی دلچسبی رو مهمون قلب بی قرارش میکنه...
دستشو زیر چونهی ظریف موجود زیبا میزاره و با حرارت بیشتر به اون میوهی بهشتی بوسه میزنه... اونقدر از خود بی خود شده که حتی نور کم سوی مشعل سربازان قصر هم به چشمش نمیان...
دختر با بیصبری مضاعفی ادامه داد:
+ پریِ دلبر حین بوسیدن لبای شاهزاده ذره ذره انرژی توی قلبشو واسه به اسارت گرفتن لبهای شاهزاده به کار میگیره، به امید اینکه یکم بعد جای اون دوتا زائدهی حرکتی که بهش پا میگفتن یه دم پولکی نقرهای ببینه... اما چیزی که در نهایت نصیبش میشه آگاهی قلبش از ناتوونیِ ایجاد چنین تغییر بزرگیه... پس با احتیاط کمکم بیشتر تنهشو توی آب فرو میبره و از لبهای بهشتی فرشتهی زمینیش فاصله میگیره.
در حالی که فرو رفتگی عقب ترقوههاش مثل دوتا چشمهی پر آبه، به قفسهی سینهش اشاره میکنه تا یه بار دیگه گردنبند شاهزاده رو به یادش بیاره... با لبخند عجیبی سرشو توی آب فرو می بره و یکم بعد دمشو بیرون میاره و برای شاهزاده تکونش میده... قبل رسیدن نگهبانا تو عمق دریا ناپدید میشه.
پسر دستی به صورت لطیف دختر کشید، سرشو کمی پایینتر بردو خیره به اجزای صورت دختر، پایان داستان رو بازگو کرد:
- شاهزاده حسش میکنه... آدرنالین اضافی بدنش و سرسختی سلولهاش دربرابر پذیرفتن اون امر دور از باور، توی پوست و خونش جریان پیدا میکنه و لرزی به اندامش میندازه... نمیتونه بین شوق بینهایت و ترس عجیبش یک حس رو انتخاب کنه تا اینکه فاصلهی غمبار بین لبهاشون دوباره برمیگرده..
نگاهشو از بین پلکهای نیمه باز به چشمای خمار و تیلهای رنگ پری میدوزه و نفس حبس شدش رو رها میکنه... تا آخرین لحظه به تماشای حرکاتش و دلبریهای بی ریاش میشینه و با لبخند، ضربان قلبش رو آروم میکنه. روی پاهاش بلند میشه و خیره به انعکاس ماه روی امواج بی قرار دریا، انگشتای بلند و باریکش رو روی گردنبند میکشه... بعد دستش رو بالا میگیره و بوسه ای روی لمس کوتاهش میزاره..
"بازم به دیدنم بیا دلبر دریایی من" ... نجوا میکنه و بی اعتنا به لشکر کوچیکی که شوق پیدا شدن شاهزادشون رو داشتن، شنواییش رو به آب مواج دریا میبازه..
پسر حلقهی دستشو دور شونههای دختر تنگ کرد و بدن ریز جثهشو به سینش فشرد. دختر خودشو به آغوش میون بازوهای پسر سپرد و پلکهاشو روی هم گذاشت.
+ این بهترین قصهی دریایی دنیا بود.
لبخندی به لبهاش جفتشون نشست. پسر بوسهی گرم و طولانیای زیر یکی از پلکهای دختر کاشت و پیشونیش رو به پیشونی اون چسبوند.
- به لطف تو...
دستای دختر دور گردنش حلقه شدن که جای حرف دیگهای براش نذاشت. توی عمق نگاه همدیگه غرق شده بودن و مهتاب روی صورتهاشون سایه مینداخت...
"Don't forget to touch the Mermaid's necklace, anytime you felt lonely..."
Tale Tellers: Magi ~ Yumiko
*چند ماه بعد*
دوتا پای ظریف و رنگ پریده نزدیک ساحل قدم میزنه اما صاحبشون هنوز که هنوز بهشون عادت نکرده.
بی رمق تلاش میکنه تعادلشو حفظ کنه. سوال اینه، کجاست اون دلبرِ دو پا؟
+ ولنتاین مبارک ~♥