نمیدونم میدونین یا نه، ولی من قبلا بیان بودم... رفیقای خودمو داشتم، دلخوشی های خودمو داشتم :)
سال 96...
الان داشتم توی یه وبلاگ چرخ میزدم و دنبال کد میگشتم که نفهمیدم چیشد، یهو خودمو درحالی پیدا کردم که دارم دنبال وبلاگ دوستای قدیمیم میگردم!
و کاش نمیگشتم...
مجتبی دیگه نیس :) به همدیگه میگفتیم "پسرخاله، دخترخاله"!
فکر کنم چون من یه بار بهش گفتم "چه زود پسرخاله میشی"، بعد اینو اضافه کردم که "من پسرخاله ندارم، پس تو پسرخالم شو!" اونم گفت "منم دخترخاله ندارم، پس توام دخترخالهی من میشی"
و حالا رفتم و دیدم آخرین پستش مال سال 96 بود :)
محمد حسین هم دیگه نیس...
یادمه بهم میگفت "عمو جون"! با اینکه فقط بیست و خوردهای سالش بود، ولی شد عموی من :))
بهار پاتریکیان، پرتقال، علیرضا، اسمارتیز...
ماجده :)) عادت داشت هروقت صدام میزد بگه "آبجی جونم" :)
متین!
تقریبا نیم ساعت دنبال وبلاگش بودم و باورتون نمیشه کجاها رو گشتم و چندتا کامنت دیدم تا پیداش کردم...
خیلی نامردی بود که بعد اینهمه گشتن، ببینم اونم آخرین پستش مال سال 96 عه :)
کامنتای خودم و جوابای دوستامو که میخوندم بغض کردم. چه روزایی داشتیم... برای منه 13 ساله، بیان سابق تمام دنیام بود. حتی یادمه جمعمون رو چطور تصور میکردم...
درست مثل یه کافهی دنج با یه گرامافون قدیمی و بوی شکلات داغ که کل فضا رو گرفته، و نویسندههایی که بهترین روزای زندگیم رو باهاشون شریک شدم
حالا دیگه هیچ اثری از اون کافه نیس... هیچکدومشون نیستن :) انگار بعد رفتن من، همه چیز توی همون سال 96 متوقف شد
ولی... خوشحالم
ازشون ممنونم که اون روزا رو برام ساختن :)