ظهر بخیر~

خدمتتونم با یه میتینگ دیگه...

Shall we?

 

Blue Sky

( الان که دقت می‌کنم، از همون بدو ورودم وبلاگ‌های آبی زیادی رو دیدم و دنبال کردم! جالبه )

آه خب... حقیقتش اصلا یادم نمیاد چیشد که با چنل موچی آشنا شدم و تصمیم به دنبال کردنش گرفتم

فقط الان خوشحالم از اون تصمیم (حالا هرچی بوده)

چون اگه شخصیت مهربون و بانمکش رو فاکتور بگیریم (که البته کار اشتباهیه! کی میتونه صمیمیت و شیرینی صحبت با موچی رو فاکتور بگیره؟؟)

حقیقتا وبلاگش خیلی حس و حال قشنگی داره برام

عکس‌های قشنگی که استفاده میکنه و بیانش که صمیمیه و جور کیوتی که از جزئیات استفاده میکنه، اینا باعث میشن بخوای بیشتر توی وبلاگش ولگردی کنی و مطمئن باشی بد نمیگذره

و این پست؟

لنتی دلم میخواد هزاربار دیگه بخونمش =)

 

خیالباف

یسری وبلاگا هم هستن، از سر کنجکاوی محض دنبالشون میکنی

انگار که فقط میخوای بدونی چی توی ذهن طرف می‌گذره و دیگه با چه حرف و چه پستی قراره "عجیب" یا بهتر بگم "خاص" بودن خودش رو ثابت کنه؟!

خب وبلاگ خیالباف، دقیقا از این مدل وبلاگاس! واقعا نمیدونم دیگه چطور میتونم توصیفش کنم

عادت‌هاش و کارایی که بی‌اختیار ازش سر میزنه و کنترلی روشون نداره

لحن باحال و صمیمیش وقتی باهات حرف میزنه؛ جوری که شک می‌کنین همین دیروز باهاش آشنا شدین یا چند ساله باهم دوستین!

و افکارش و خیالبافی‌هاش درمورد همه چیز...

اینا دلایلی هستن که از "دچار شدن به خیالبافی" پشیمونت نمی‌کنن :))

 

کتابخانه‌ی اسرار

راجب این یکی خیلی دلم می‌خواست صحبت کنم

به عنوان یکی که از وقتی با نویسندگی آشنا شد، یه روز هم دست از نوشتن نکشید، می‌تونم ادعا کنم نویسنده‌های زیادی رو دیدم

حالا چه توی اطرافیانم، چه توی مجازی

به جرئت میگم... 99 درصدشون دخترن! جوری که وقتی پسرعموم بهم گفت داره یه رمان رو شروع میکنه و نظرم رو میخواد، به قدری تعجب کردم که فکر کردم داره باهام شوخی میکنه

آخه هیچ تصوری از یه نوسنده‌ی پسر نداشتم و تقصیر خودمم نبود... با اینکه اسطوره‌ام توی نویسندگی یه مرد هستش، اما اینکه یه روز خودم با یه نویسنده‌ی پسر آشنا شم برام تعجب‌آور بود

البته این موضوع مال چند سال پیشه و با اینکه بنظر تفکر اشتباهی میاد، اما گفتم که تقصیرخودم نبود. شرایط اطرافم این ذهنیت رو برام ساخته بود

و وقتی با عشق کتاب یا به قول خودم، "مستر لاور" آشنا شدم، اون احساسات سرشار از تعجب خودی نشون دادن

با خوندن وبلاگش حس کردم با یه پسر بیست و خورده‌ای ساله طرفم که یه میز پر از کتاب شعر و ادبیات داره و همیشه یه فنجون قهوه همراه دو قاشق شکر و کمی خامه، کنار لپ تاپش گذاشته تا از افکار روزمره‌ی یه فیلسوف جوان برامون بنویسه

بعد به من میگین اون فقط چهارده سالشه؟! چطور باور کنم؟ =)

خلاصه... لحن و گفتارش بهم نشون داد از ته دلش می‌نویسه و استعداد خاصی توش داره. برای همین خوشحالم که آرتمیسو منو با وبلاگش آشنا کرد!

 

و بله... پر حرفی‌های امروز هم به پایان رسید

مرسی که وقت گذاشتین~

 

+چرا وبلاگ عشق کتاب اونجوری شد... قول داده بود فعلا از پیشمون نره...

++گیف پست؟ کراش جدیدم =)) فکر کنم یه روز راجبش پست بزارم