اهم...

شب بخیر~

راستش اهل ماهنامه نوشتن و اینطور داستانا نیستم، ولی از اونجایی که مدتی نبودم و هیچ پستی نذاشتم... گفتم شاید موضوع بدی نباشه برای کامبک دادن (!)

خب...

شاید اگه یه ربع پیش یا دیروز ازم می‌پرسیدین این ماه چطور گذشت، با جوابای خیلی کوتاه و حتی "هیچی" مواجه می‌شدین. اما الان که دست به قلم شدم و قراره راجبش بنویسم، حس میکنم انقدرا هم "هیچی" نبوده

از بزرگترین دستاوردهام میتونم به رکورد شکنی‌های بسیار توی تقلب کردن طی تمام سالهای تحصیلم اشاره کنم که نتیجش یه کارنامه‌ی قابل قبول نسبت به معدل سراسر قهوه‌ای رنگ نیم ترمم بود. حقیقتا اگه قرار بود با اون کتاب‌های سفید که بوی نویی میدن امتحان حضوری بدم، احتمال کارتون خواب شدنم به طور چشمگیری بالا می‌رفت!

چون... میدونین که! خونواده‌ها و اهمیت غیرمنطقیشون به نمرات بچه‌ها... :)

هرچند من هنوز با تمام این قضایای دبیرستان و مدل درس خوندنش کنار نیومدم. آخه تا راهنمایی خیلی آسون بود...

خب...

من برای رسیدن به مدرسه، باید یه راه ۲۰ دقیقه‌ای رو با اتوبوس طی می‌کردم. دروغ نیست اگر بگم تمام امتحانات نیم ترم و ترم مدرسمو توی همون اتوبوس خوندم و اکثرا یا بالای ۱۹ گرفتم یا بالای ۱۸

می‌تونین از مامانم بپرسین. خودش شاهده من یکبار هم توی اون ۹ سال تحصیلی توی خونه کتاب باز نکردم... آخه دلیلی نداشت. بنظر شما خوندن دوباره‌ی چیزایی که سرکلاس خوندی و یاد گرفتی، فایده‌ای جز اتلاف عمر و انرژی داره؟؟

بعد جالبترین قسمتش می‌دونین چی بود؟! انگ خرخونی بهم میزدن "=) غافل از اینکه... تمام خرخونی های من روزی ۲۰ دیقه بود. دیگه ته تهش یه ربع زنگ تفریح!

خب... کجا بودیم؟

درسته. این وضع راهنمایی من بود که نتیجش شد توقعات بالای خونواده از وضع تحصیل بنده. منم خوشحال و شاد و خندان وارد دبیرستان شدم... غافل از اینکه اینجا به کل با راهنمایی فرق داره

با اولین معدل ترمم که ۱۸.۳۲ شد، واقعا جا خوردم!! باورم نمیشد معدلم از ۱۹.۵ پایینتر اومده باشه... اونجا بود که فهمیدم وقتشه اون کتابای بیچاره رو با اتاقم آشنا کنم :"

اوایل خوب بود، تا اینکه کرونا اومد...

و سرتونو درد نیارم؛ گند خورد به همه چی و معدلم به طرز وحشتناکی اومد پایین که حتی نمیخوام راجبش صحبت کنم...

این ماه قرار بر جبران بود، واسه همین کم پیدا شدم

امیدوارم نتیجه‌ی دلپذیری داشته باشه و تبلتم رو پس بگیرم.... *آهی بس عمیق و سوزناک می‌کشد*

 

این داستان درس خوندنم...

یسری اتفاقات هم توی ارتباطم با یه نفر افتاد که منو به اون حالت "بیخیالی" بیشتر نزدیک کرد؛ همون حالتی که سعی داشتم کمترش کنم، ولی از قضا امکانش نیست :))

فقط یه چیز بگم...

اگه دیدین هرکاری هم می‌کنین، بهتر که نمیشه هیچ! دارین بیشتر پس زده میشین، ولش کنین

واقعا لطف بزرگی در حقتون میشه :)

فکر کنم بزرگترین درسی که از روابط میشه گرفت، همینه

هرچقدرم زیبا و قشنگ باشن، شما آینده رو ندیدین که! دیدین؟

بماند که نتایج اون بیخیالی، بی‌خوابی و overthinking های بسیار تا ساعت ۵-۶ صبح بود. ولی خب حداقل تکلیفم رو تا حدودی با خودم روشن کردم

از بلاتکلیفی بیزارم. بیزار.

 

 

کتاب جزء از کل رو بلاخره به طور جدی شروع کردم!

راستش قرار بر این بود که روزی ۲۰ صفحه برای بابا بخونم و تک‌خونی نکنم، چون بعد از عملش تا مدتی کسالت داشت و تمام وقتش رو توی تخت می‌گذروند. نمی‌تونست زیاد ایستاده یا نشسته باشه

منم براش کتاب می‌خوندم و خب... باباها رو که میشناسین! یه جا بند نیستن! (شایدم فقط بابای من اینطوره...) درست از وقتی که از روی تخت بلند شد، افتاد دنبال کاراش و دیگه وقت نشد کتاب بخونیم

منم شروع کردم تنهایی خوندن

بعضی وقتا ازش براتون quote میزارم. چیزای خوب رو باید شریک شد خب =)!

 

یه کار خوب هم کردم! اون خانومی که داشت برای بابا راجب بیمه توضیح میداد، چشمای قشنگی داشت. منم صبر کردم تا کارشون تموم شه، بعد کاملا بی‌خجالت بهش گفتم چشماتون خیلی قشنگه! اونم لبخند زد و تشکر کرد

بنظر کار قشنگی بود. حس خوبی داشت~

یادمه یه بار راجبش بهتون گفتم. اینکه... اگر واقعا ویژگی خوبی رو توی کسی می‌بینید، بهش بگید! چه فایده‌ای داره که فقط توی ذهنتون ازش خوشتون بیاد؟ بزارید اونم خوشحال شه از شنیدنش :))

 

+به سرم زده باز بشینم پرسی جکسون رو بخونم... تقصیر عشق کتابه! فکرشو بعد مدتها انداخت توی سرم... :"

++خیلی کوتاه شد نه؟ حس می‌کنم خیلی چیزا رو از قلم انداختم. عاه... شاید بعدا که یادم اومد راجبشون بنویسم

+++این چندوقت از سر بیکاری زدم توی کار ادیت ویدئو! بنظرم بدک نیستن... یادم موند نشونتون میدم =)

++++در اولین فرصت به چالش‌های نصفه نیمه هم رسیدگی میشه... هق :"

+++++گیف پست میتونه توصیف جامعی از حالات فیزیکی و روحی روانی من توی این مدت باشه. هنوز هم همینه :))