الان داشتم به آرتمیسو میگفتم خاطرات نامزدی و اوایل ازدواج مامان بابای من جای اینکه عاشقانه باشه، کمدی بود :|

بعد یکی از سم‌تریناش بهتریناش یادم اومد گفتم براتون بنویسم...

خب... مامان من بشدت آدم احساساتی‌ای بود (و هست؟)

انقدری که توی دفتر خاطراتش پر نقاشی و گل خشک شده و شعر و این حرفا بود همیشه (بنظرم این مثال خوبی برای نشون دادن احساساتی بودن یه نفره نه؟)

و با اینکه ازدواجش با بابام به خواست خودش نبود اما بعد از ازدواج بطرز عجیبی عاشق بابام شد

حالا بابام کی بود؟ یه نظامی بشدت مقرراتی و منظم و خشک و جدی :"

حالا از باقی جزئیات بگذریم...

مامان من همیشه برای بابام نامه میفرستاد و توش شعر هم می‌نوشت براش :))

بعد نامه‌های بابام یجوری بودن انگار داشت بخشنامه می‌نوشت که بفرسته اداره.... (به گفته‌ی دخترخاله‌ی مامانم... اینطوری که هروقت نامه‌ی بابا میرسید به مامان میگفت: "بخشنامه‌ی علی آقا اومد!")

حالا یبار اومد احساساتی برخورد کنه و در جواب مامانم یه شعر براش بنویسه...

این بود:

صبح دم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

:||||

بعد مامانم که اینو دید، طی یک جواب دندان شکن فرمود:

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست مشکل نشیند

خلاصه.... آره...

 

+ بنظرتون توجیه بابا واسه اون شعر چی بود؟

" دیدم مرغ چمن و گل و فلان داره گفتم بنویسم براش. منِ نظامی شعر معر نمیدونستم چیه بابا "

:|