شب بخیر ...

اهم ... خب من چالش خیلی دوس دارم

مرسی که ازم دعوت شد :"

 

نوشتن راجب خودم توی جهان موازی، برام چیز خیلی جدیدی نیس

من حتی یه رمان از "مارگارت فراست" نوشتم ...

ولی خب، اون مال چند سال پیشه

کنجکاوم بدونم الان توی جهان موازی من چخبره !

 

" دستشو بالا آورد و لای موهای کوتاهش کشید. با لبخند دندون نمایی از آرایشگر تشکر کرد و بعد از پرداخت پول، اسکیت برد مشکی رنگشو برداشت و از آرایشگاه بیرون اومد. توی کوچه های خلوت، درحالی که دستاش توی جیب هودی سرمه ای رنگش بود اسکیت بازی میکرد. هندزفری رو توی گوشاش گذاشت و آهنگ One of One رو پلی کرد

لبخندی از آرامشش زد و توی تاریکی به کشیدن پاش روی آسفالت و حرکت دادن اسکیت ادامه داد. چشمش به یه دکه ی کوچیک افتاد و سمتش رفت. هوا سرد بود، ولی یه بستنی یخی بلوبری خرید و همونطور که بهش گاز میزد، بی اعتنا به لرزش دندوناش به اسکیت سواری ادامه داد

دیگه کم کم به خونه رسیده بود. بستنیشو تموم کرد، اسکیت رو یه گوشه گذاشت و از ایوون ورودی بالا رفت. بوی قهوه و چوب توی مشامش پیچید و لبخندی به خونه اش زد

- تادایما

جوابی نشنید. هودیشو سریع دراورد و خودشو به طبقه ی بالا رسوند. هدفون رو از گوشاش برداشت، نگاهی به ساعت روی دیوار کرد

- فکر کنم وقتشه ...

سراسیمه رفت و جلوی پیانو نشست. نگاهی به منظره ی برفی بیرون از پنجره انداخت، چشماشو یبار دیگه بست و با فکر به اینکه یه نفر ... فرسنگ ها دورتر ... داره به ملودیش گوش میده، انگشتاشو روی کلیدهای پیانو فشرد

زمزمه کرد ...

Lonely ... but not when you hold me ...

Your beauty weights on me ...

This feeling's too good ...

 

کیلومتر ها دورتر، یه نفر، درحالی که روی تخت دراز کشیده بود و هندزفریاش گوشاشو زخم میکردن، بازم به اون آهنگ گوش میداد

با تصور آشنایی، پشت پیانو، زیر برف زمستون

زمزمه کنان ادامه داد ...

Lovely ... I can't believe you love me ...

Your warm chest beats under me ...

This feeling's too good ... "

 

به دعوت دوست جدید و قشنگم، آرتمیسو

برگرفته از این پست زیبا

ایده ی جذابی بود واقعا. من که عاشقش شدم

با اجازه برم یکم کنجکاوی کنم (!) ببینم دیگه چه چالشایی دارن... :"

~ ~ ~